sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

آرایشگاه رفتن ساناز خانم و شب یلدا

ساناز خانم ابرو کمون مامان دیروز با بابای مامانش رفت آرایشگاه اما آرایشگاه مردونه. دوتا آقا داشتن موهاشون رو کوتاه می کردند بهت گفتن می خوای موهات کوتاه کنی. بعدش وایستای روی صندلی و موهاتو کوتاه کردی خیلی موهات مرتب شد آخه نه می گذاشتی شونه کنم و نه ببندم همش هم توی چشمت بود. امروز هم قرار توی مهدکودک ازت عکس شب یلدا بگیرند. فردا شب، شب یلداست و بلندترین شب سال است. شب یلدا شده باز بچه ها خبر خبر ننه سرما دوباره  برمیگرده از سفر بابا امشب خریده آجیل و یه هندونه مامان مهربونم فال حافظ میخونه ننه جون کنار من میشینه قصه میگه سه ماهی مهمون ماست میره تا...
29 آذر 1391

پایان دوسال سه ماهگی ساناز خانم

  یکی بود یکی نبود   زیر گنبد کبود به جز خدای مهربون هیچ کس نبود...       هیچ کس نبود؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!       واااااای ... چرا!!!   ... یه ساناز خانم بود جیگر طلااااااااا ..... ناز دار اما بلا .... ساناز خانم ابرو کمون مامان هر روز داره بزرگتر می شه قربون اون حرف زدنت بشم که هر چیزی را می خواهی بگی می کشی مثلاً میگی اینجا جیش ن...کنم. لیوانو اینجا ن.......دازم. ساناز خانوم تازه گی کارتون ها رو خوب نگاه می کنه و وقتی تموم می شه شروع می کنه به گریه کردن که تموم شد و من و بابات مجبوریم همش برنامه تکراری نگاه کنیم. و همش می پرسی...
27 آذر 1391

خونه مامانی

روز دوشنبه 13/9/91 اعلام شد که به علت آلودگی هوا تهران به مدت دو روز تعطیل است و همین بهانه ای شده برای مسافرت بهمین خاطر رفتیم خونه مامانی خاله فرزانه هم همراه ما آمد عمو محسن و خاله فرخنده هم بودند بعد از عقد خاله این اولین باری بود که با عمو محسن خونه مامانی بودیم خلاصه خیلی خوش گذشت هم دور هم بودیم. عمو محسن برات یه قورباغه سبز که روسری سرش کرده بود خریده بود و تو از دیدن آن خیلی خوشحال شدی و توی این چند روز همش با خاله فرخنده داشتی بازی می کردی و اصلاً سراغ من و بابات نمی اومدی. صبح جمعه با عمو محسن و خاله فرخنده رفتیم کوچری توی جاده یه گله گوسفند بود که تو از دیدن اونها مرتب صدای بع بع در می آوردی سر سفره که می رفت...
18 آذر 1391

تاسوعا و عاشورای حسینی

پنجشنبه صبح 2/9/91 رفتیم تبریز امسال برای تعطیلات تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم تبریز آخه بابا چند سال بود که توی مراسم شهر خودشون شرکت نکرده بود عزاداری ترکها با عزاداری فارسها فرق می کرد ساناز خانم هم با مبین توی اون چند روز همش در حال بکش بکش بودند آخه ساناز هر چی بر می داشت مبین میامد ازش می خواست بگیره و ساناز هم نمی داد می گفت می خوام بازی کنم یه چند بار هم دست مبین را گاز گرفت. آخه ساناز خانم آبرو کمون مامان هنوز ماما می خوره و مبین کوچولو هم حسودی می کرد. صبح جمعه بابای رفت یه ببعی خرید آخه می خواستند شب تاسوعا اون قربونی کنند ساناز از دیدن ببعی کلی ذوق کرد همش می خواست بره بیرون. می گفتی می خوام بغلش کنم اما ازش می ترسیدی از پشت...
8 آذر 1391
1